ملانصرالدین از مردی ده سکه طلب داشت آن مرد از دادن بدهی خود به ملا طفره میرفت شبی از شبها ملا آن مرد بدهکار را در خواب دید یقه او را محکم چسبید و گفت: خوب گیرت آوردم زود باش بدهی ات را بده مرد بدهکار از جیبش نه سکه طلا در آورد و گفت: ملا نه سکه بیشتر ندارم فعلا این نه سکه را بگیر آن یکی باشد برای بعد ملا گفت:نمیشود مطمئن باش تا طلبم را تمام و کمال وصول نکنم ول کن معامله نیستم آنگاه شروع کرد با بدهکار بگو مگو کردن ، خلاصه مرد بدهکار اصرار میکرد و ملا قبول نمیکرد که ناگهان ملا از خواب پرید و وقتی فهمید سکه ای در کار نیست زود چشمهای خود را بست و خودش را به خواب زد و گفت : قبول است فعلا همان نه سکه را بده تا ببینم بعدا چه پیش می آید